-
تاثیر می پذیرم
جمعه 11 خرداد 1386 22:02
اولش مرسی آزاده جان از لطفت که دعوت کردیم(م بر می گرده به من) خب باید از تاثیر گذار ها بگم مامان بابا و برادرام که نمی دونم چطور از تاثیر گذاریشون تو زندگیم بگم آها فکر کنم دیوانه کننده (از نوع خوب)یا خوف هم نتونه توصیف خوبی باشه یک نمونه: از بچگی عاشق این رشته بودم و از همون موقع مرتبط با برادرم بوده(شاید خودش هم...
-
به یاد ماندنی
پنجشنبه 10 خرداد 1386 14:08
امروزـ من از حدود یک ساعت و نیم پیش شروع شده البته یه چیزی خیلی بیشتر از امروز.یک جور تخیل یا توهم به نظر می اومد اولین تجربه ی اتاق عمل٬نوجوونی با ساب دورال هماتوما که دکتر می گفتند به طور اتفاقی به بیمارستان اومدند و اون بچه نیم ساعت با مرگ فاصله داشت.بعد از بیرون اومدن از اونجا عین جغد خیره می شدم!حس عجیبی بود...
-
سمیو
دوشنبه 31 اردیبهشت 1386 01:24
سرمو می گذارم رو بالش درست زیر پنجره باد بهاری رو رو صورتم حس می کنم با یک شوق کوچیک به آهنگ گوش می دم به فردا فکر می کنم: اولین تجربه ی شخصی بیمارستان(قبلا یکی دو بار به عنوان نخودی با استیجر ها بودم)حس میکنم یه سفر بزرگ با یک کشتی غول پیکر شروع کردم(از اونایی که کلی آدم بدرقه ات میکنن!) یا اینکه فردا یه مانور...
-
u r my cuppycake!
یکشنبه 23 اردیبهشت 1386 20:49
Strawberry Shortcake + Cuppy Cake You're my Honeybunch, Sugarplum Pumpy-umpy-umpkin, You're my Sweetie Pie You're my Cuppycake, Gumdrop Snoogums-Boogums, You're the Apple of my Eye And I love you so and I want you to know That I'll always be right here And I love to sing sweet songs to you Because you are so dear...
-
به هم ریخته
شنبه 15 اردیبهشت 1386 15:08
کابوس های واقعی هنگام خواب٬بیداری پر از رویاپردازی های بی پایان در خواب بیدار و در بیداری خواب
-
الهام میگیریم
شنبه 1 اردیبهشت 1386 19:59
در یک روز بهاری ۷ آلوچه ی سبز اول اردیبهشتی کوچک که دانه دانه از بین دست مشت کرده ی فردی بر کف دست باز فردی دیگر می ریزند این داستان واقعیست! الهام ماجرا:دلم می خواد یه فیلم چند ثانیه ای از این صحنه بسازم٬به نظرم جالب میشه.
-
ترسو
جمعه 24 فروردین 1386 13:47
دل و دماغمان را یک جایی گم کرده ایم! مرسی نگارنده جان از دعوتت چقدر خوبه این بازی به ترس بچگی می پردازه نه بزرگی ترسای کوچیک و با مزه ی بچگی خب یکیش که خودم داشت یادم می رفت و نگارنده هم گفت ترس از سیفون بود بله خب حتما اون سیفون گنده های فلزی رنگ قدیمی یادتونه!هم شکلش هم صداش یه مدت واسم معضل بود دیگه وارد جزئیاتش...
-
سوسول می شو یم...!
جمعه 17 فروردین 1386 21:50
من همیشه تصورم از فیزیوپاتی ٬یه دوره ی سوسوله! بعد یه ماه دوباره همه چی از نو دوره های جدید و دوست دارم. خب من توی تعطیلات یه تجربه ی خیلی خوب بدست آوردم و بیشتر روز ها به لطف آقای دکتر خوب چند ساعتی به درمانگاه خصوصی میرفتم حس خوبی بود با دو ماما و دو پرستار آشنا شدم و از هر کدوم چیزهایی یاد گرفتم که هیچوقت فراموش...
-
نوروز در ایران زمین
سهشنبه 29 اسفند 1385 20:04
یادته بچگیا خانم مجری تو برنامه ی عید میگفت هیس صبر کنید مثل اینکه یه صدا هایی داره می یاد ما هم چشم هامون گرد و پسته تو دست یه جایی بین زمین و هوا٬با دهن باز خیره میشدیم بعد مجری میگفت خوب گوش کنید آره صدای پاش می یاد یه لباس پر گل تنشه با کفشایی از بنفشه آره خودشه بچه ها بهار اومده(من الان مو به تنم سیخ شد!)بعدشم یه...
-
بهارو نیگا!
چهارشنبه 23 اسفند 1385 14:53
حدود دو ماه ونیم کذایی پر امتحان و کابوس گذشت الان صبح ها خیلی حال میده به جای جزوه و کتاب و مداد اتد تو رختخوابم رمان و مجله پیدا میکنم. یاد نرگسای مامان تو گلدون لاجوردی بخیر جزو معدود چیزایی بود که بهم روحیه میداد وقتی صبح پا میشدم و بر زندگی لعنت میفرستادم مثل خود مامان آرومم میکرد! نمیدونم این خستگی چیه و از کجا...
-
آزاد باش
پنجشنبه 17 اسفند 1385 20:26
روز جهانی زن گرامی به امید فاصله ی -هر چند اندک!- دو واژه ی زن و مظلوم دیگه دارم یاد میگیرم آرزوهای بزرگمو به آرزوهای کوچیک تر تقسیم کنم. امتحان علوم پایه تموم شد حس رهایی خوبی یه استرسش کشت مارا و همچنان نیز...!
-
یک تولد کوچک!
جمعه 27 بهمن 1385 22:32
دارم به آهنگ (see the sun(dido گوش میدم طبق عادت هر سال شب تولدم میرم سراغ آهنگایی پر از look inside,i wont pretend,be strongو از اینجور چیزا!صداش مث همیشه بهم آرامش میده and I promise u u'll see the sun again لبخند میزنم! آهنگ بعدی( I have a dream(Abba ٬آره رویاهای من که مال خود خودم هستن! یه هفت سین کوچیک تو دلم...
-
ذره
یکشنبه 22 بهمن 1385 11:32
فکر میکنی عین اجزای پاذل می تونم تیکه های خرد شدمو دونه دونه کنار هم بذارم به همین راحتی ٬نه؟!هی ببین من پودر شدم پودررر!
-
همذات پنداری
یکشنبه 15 بهمن 1385 20:44
این روزا حس میکنم خیلی برادرزاده ی کوچولومو درک میکنم وقتی تو اون بازی کامپیوتری که باید جوجه را! نجات میداد و مراحلو به خوبی پیش رفته بود تو مرحله ی آخر یه غاز با مگس کش(؟) می افته دنبالش و تق توق ضربه میزنه و اون نمیتونست پیش بره و نشست همونجا گریه کرد! منم این روزا همونقدر خسته ام یه خورده احساس ناتوانی میکنم...
-
محرمی دیگر...
پنجشنبه 5 بهمن 1385 16:56
منبع:bbcpersian قسمت عکس های ارسالی محرم ۲۰۰۴!(کنکوری بودم!چه زود گذشت) نام فایل: 20040302172310j-bijani01 (به احتمال زیاد اسم عکاس باشه)
-
این که بازی نیست!
یکشنبه 24 دی 1385 15:57
بعد ۱۶ روز پست ؟نکنید این کار ها رو بچه ها!زشته! کلی گرد و خاک بلند شد وقتی این صفحه باز شد!دلم واسه پستیدن تنگ شده بود .(بسه دیگه! ) بنده در روزهای سرد امتحان به سر میبرم و خب قبلش هم دچار سندرم فرجه شده بودم!صحبت در مورد این بیماری پیچیده در این مقال نمیگنجد ولی همین قد بگم که روزهای فلاکت عظماست اه خل میشه...
-
یه ساله!
جمعه 8 دی 1385 22:29
خوب از عنوان معلوم شد دیگه!اینجا یه ساله شده آره یه سال پیش من کر کره ی اینجا رو کشیدم بالا!بله جونم براتون بگه!که منم وبلاگ خون و وبگردی بیش نبودم!دست روزگار و هل دادن های این دوست نا باب! آره با توام نگارنده به قول خودت همین تو! قبلا هم بهت گفتم این جنبه ی دوستیمونو خیلی دوس دارم(بقیشو فردا برات میگم!!!!) من اینجارو...
-
کریسمس مبارک(۲)
دوشنبه 4 دی 1385 21:11
و امروز تولد مسیح بود ٬ مسیح مسیح مسیح٬حتی در تکرار نامش آرامش عجیبیست! چشامو میبندم یه کلیسا با پنجره های رنگی مجسمه ی مریم مقدس و عیسی مسیح در آغوشش همنوایی آدمای توی کلیسا با نور جادویی شمع .کاش میشد برم! کریسمس مبارک! پی نوشت:رفتم این کارت پستال رو واسه خودم خریدم:
-
دوس داشتنی کوچولو
جمعه 1 دی 1385 15:36
هفته ی پیش رفته بودم خشکشویی روز سرد غمناکی بود یه دختر کوچولو دست تو دست مامانش وایستاده بود جلوی من با کلاه منگولی!برگشت و به من نگاه کرد با یه لبخند قشنگ اون صحنه کاملا جلو چشممه خیلی خوشگل بود تپل و سفید و ناز تو فکر اون فرشته ی کوچولوی مهربون خدا بودم و به سرعت میرفتم توی خیابون بعدی یه دختر مامانی ریزه ی نیم متر...
-
چه کنم...
چهارشنبه 22 آذر 1385 21:07
درست زمانی که شروع به اجرای تصمیم میکنی تردید می یاد! سخته وقتی باید تصمیمی که مجبوری و به نفعته بگیری در حالیکه دوس نداری یا سر تا پا تردیدی! امروز این عکسو گرفتم با یه دل بیشتر غمگین: نه نمیخوام از جادوی پاییز تو این پست بگم چون پست غمناکیه تقریبا!دانشگاه زیبای من پاییز جادوییش باشه واسه یه پست دیگه. این دانشگاه منه...
-
مهر
چهارشنبه 15 آذر 1385 20:33
یه دبستان روستایی با آسمون آبی که تو حیاتش برف نشسته یه کلاس که معلم نشسته بود رو نیمکت و پشتش یه دونه از این بخاری های استوانه ای قدیمی بود داشت در مورد شاگردش صحبت میکرد:اسماعیل... مستندی بود که چند شب پیش دیدم شاید بتونم بخش بسیار کوچیکی از زیباییشو تو نوشتم بیان کنم! اسماعیل نابینا شده بود نقص ژنی ازدواج...
-
دریاچه ولشت
پنجشنبه 9 آذر 1385 19:37
حدود یک ماه پیش به دعوت یکی از دوستای خوب و مهربون و بسیار خانومم که ۴ سال از من بزرگترن برای اولین بار تو یکی از گلگشت های یک گروه کوهنوردی به دریاچه ی ولشت کلاردشت شرکت کردم یک روز فراموش نشدنی بود کلی حالم بهتر شد یه عالمه انرژی و روحیه گرفتم یادش بخیر ۵ صبح حدود ۴۰ دقیقه وایستادیم منتظر اتوبوس منجمد شدیم!!جاده ی...
-
نمیتونم درک کنم!
چهارشنبه 1 آذر 1385 23:28
ازم پرسید باباش چیکارس؟ گفتم شهید شده خیلی دلم گرفت لعنت به این دنیا! پی نوشت:یاد دیالوگ بین گلشیفته فراهانی و پرویز پرستویی توی فیلم <به نام پدر> افتادم اونجایی که میگفت پدر شما گفته بودید جنگ تموم شده...
-
یه ظهر ساده ی پاییزی
دوشنبه 29 آبان 1385 16:41
قرار بود امتحان یه کوئیز باشه ولی انگار شد ۵ نمره ی ترم!!بهونه ی خوبی بود واسه بیرون زدن من از دانشگاه دلم گرفته بود و رفتن به کتاب فروشی و یه خورده پیاده روی میتونست حالمو جا بیاره هوا خیلی سرد بود شال گردنم و کاپشنم یه جور آرامش بخشی منو پوشونده بودن تنها بودم یه لحظه بوی عید و انگار حس کردم یه خورده شبیه آخرای...
-
بدون لالایی و قصه
چهارشنبه 24 آبان 1385 17:13
نوشته ی زیر مال یه سال پیشه: و ما دیروز یکی از همکلاسی هامونو از دست دادیم امروز خیلی غمناک بود خوابیدی بدون لالا یی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه دیگه کابوس زمستون نمیبینی توی خواب گلای حسرت نمیچینی دیروز بهمون گفتن تو بیمارستان بستری شده از یکی از اینترنا شنیده بودیم مشکل ریه داره و امروز فهمیدیم لوسمی بوده...
-
ژرف!
پنجشنبه 18 آبان 1385 23:34
سپاس بر جاده پشت اتوبوسه نوشته بود (یه مدت نوشته های پشت کامیون و غیره! و مینوشتم باید دوباره شروع کنم!!)
-
آبی کبود تیره ی تیره
یکشنبه 14 آبان 1385 20:13
یه وقتایی دلت واسه خودت می سوزه خیلی می سوزه اوضاع بد و وهم آلود و غمناک میشه! به رنگ آبی کبود تیره ی تیره!هشتاد تا دردو با هم حس می کنی احساس خفگی؟هه!نفسات خیلی قبل اون به نقطه ی پایانی رسیده یه درد بد نه نه!هزار تا درد بد و یه جا حس می کنی اینجاس که دلت میخواد بپری بالا بالابالا بالا ....بی خیال جو خیلی وقته...
-
دلخوشی ها
پنجشنبه 4 آبان 1385 22:09
آنقدرچشم به راه دلخوشی های بزرگ بودیم که دلخوشی های کوچک به چشممان نیامد و فراموششان کردیم! تغییرات کوچیک تو زندگی بیشتر از اونی که فک میکنیم رومون تاثیر دارن مثلا ۳ سانتیمتر چتری جلوی موتو کوتاه کنی!!!
-
البرز
دوشنبه 24 مهر 1385 19:43
امروز وقتی وارد جاده ی بین خونه و دانشگاه شدم(من و دانشگام تو ۲ شهر مختلف ولی نزدیک هم زندگی میکنیم )دیدمش خیلی خوشحال شدم خیلی زیبا بود مثل همیشه البرز و میگم امروز رشته کوه لاجوردی بود با ابرای سفید بالاش که نور درخشنده داشتن با نوارای نور که از لابلاشون می اومد بالاترش ابرای تیره بود دلم میخواست برم تو دل اون...
-
غول گنده ی مهربون
پنجشنبه 20 مهر 1385 12:35
این ممل از دست من ناراحت شده آخه بهش گفتم دلم میخواس یه غول گنده ی مهربون که از گاز هلیوم پر شده داشته باشم!(بماند که مجبور شدم در مورد گازهای نجیب واسش کنفرانس بدم!)میگه تو دیگه مث بچه گیات نیستی عوض شدی حالا به روش نیاوردم که هیچ وقت پیشم نموندی تنهاییام شامل من و خودم بود و بس!وقتی بهش گفتم ببین تازه اگه بیا ی پیشم...