آزاد باش

روز جهانی زن گرامی

به امید فاصله ی -هر چند اندک!- دو واژه ی زن و مظلوم

دیگه دارم یاد میگیرم آرزوهای بزرگمو به آرزوهای کوچیک تر تقسیم کنم.

 

امتحان علوم پایه تموم شد حس رهایی خوبی یه استرسش کشت مارا و همچنان نیز...!

 

یک تولد کوچک!

دارم به آهنگ (see the sun(dido گوش میدم طبق عادت هر سال شب تولدم میرم سراغ آهنگایی پر از look inside,i wont pretend,be strongو از اینجور چیزا!صداش مث همیشه بهم آرامش میده and I promise u u'll see the sun again لبخند میزنم!

آهنگ بعدی( I have a dream(Abba ٬آره رویاهای من که مال خود خودم هستن!

یه هفت سین کوچیک تو دلم میچینم ۲۱ شمع تو ذهنم روشن میکنم یه سال می یاد تو ذهنم نه یه سال نه بیشتر از اون٬ تمام این سال ها!

اتفاقات خوب و بد سال پیش ٬حس میکنم الان آروم ترم بعد تموم نگرانی ها٬ استرس های مضحک و... همشون باید بیفتن دور دوسشون ندارم

 دوس داشتنی هارو محکم میگیرم تو بغلم!

عقل و احساسمو دوباره مینشونم کنار هم نه مثل اینکه میونه شون با هم خوب شده

هر وقت با هم دعواشون میشد احساسم با گریه می یومد سمت من (عقل هم همینجور دعواش میکرد )منم بغلش میکردم نوازشش میکردم تا آروم شه ٬نشوندمشون باهاشون صحبت کردم گفتم ببینید اینجوری نمیشه شما باید با هم کنار بیایدلطفا کمی هم به صلح فکر کنیدآخه وقتی دعواست نمیگید من با ذهن مشغول چشای پر اشک و بغض تو گلو چه جوری زندگی کنم یا لحظاتی که قلبم مثل گنجشکی که تو دست یه نفر اسیره تالاپ تولوپ میزنه؟!خلاصه کلی حرف زدم باهاشون الان خیلی بهترن!چقدر زود گذشت اولین سال دهه ی سوم زندگیم٬دهه ی شلوغ که کلی اتفاقای مهم زندگیم ظاهرا باید تو ش رخ بده!

روز تولدت باید با روزای دیگه فرق داشته باشه فردا یه جشن کوچیک تو قلبم میگیرم حتی موقع زدن تستای درسنامه علوم پایه!

۲۱ ساله! ای بابا چقد بزرگه این عدد مضرب سوم ۷ هم هست!

باید یه آرزو کنم نه بیشتر از یه آرزو!

شاد باشیم هممونهمیشه!

ذره

فکر میکنی عین اجزای پاذل می تونم تیکه های خرد شدمو دونه دونه کنار هم بذارم به همین راحتی ٬نه؟!هی ببین من پودر شدم پودررر!

همذات پنداری

این روزا حس میکنم خیلی برادرزاده ی کوچولومو درک میکنم وقتی تو اون بازی کامپیوتری که باید جوجه را! نجات میداد و مراحلو به خوبی پیش رفته بود تو مرحله ی آخر یه غاز با مگس کش(؟) می افته دنبالش و تق توق ضربه میزنه و اون نمیتونست پیش بره و نشست همونجا گریه کرد!

منم این روزا همونقدر خسته ام یه خورده احساس ناتوانی میکنم منتظرم این یه ماه فرجه علوم پایه تموم شه میدونم همه چیز درست میشه کافیه بوی عید به مشام برسه و بعدش یه باد بهاری که میتونه مست مستت کنه...

راستی تو این پست  نوشته بودم میخوام مهمان شم تو یه دانشگاه دیگه واحدا نمیخورد دیگه هم دنبال کارم نرفتم البته چرا دیروز رفتم و انصراف دادم کلهم اجمعین!حداقل خیالم راحت شد.

 من از دلتنگیها می هراسم!حس میکنم با تمام تنش هایی که از تابستون واسه مهمان شدن داشتم حداقل حالا قدر خیلی چیزای اطرافمو بیشتر میدونم

 باید واسه آروم زندگی کردن تلاشمو بکنم...

آلرژی عزیز لطفا دیگر بیخیال ما شو باشه؟!!

محرمی دیگر...

 

 

منبع:bbcpersian قسمت عکس های ارسالی محرم ۲۰۰۴!(کنکوری بودم!چه زود گذشت) نام فایل: 20040302172310j-bijani01 (به احتمال زیاد اسم عکاس باشه)

این که بازی نیست!

بعد ۱۶ روز پست ؟نکنید این کار ها رو بچه ها!زشته!کلی گرد و خاک بلند شد وقتی این صفحه باز شد!دلم واسه پستیدن تنگ شده بود .(بسه دیگه!)

بنده در روزهای سرد امتحان به سر میبرم و خب قبلش هم دچار سندرم فرجه شده بودم!صحبت در مورد این بیماری پیچیده در این مقال نمیگنجد ولی همین قد بگم که روزهای فلاکت عظماست اه خل میشه آدم!آلبوم جدید عصار (انگار بیشتر آلبوماش زمستونا می یاد بیرون!نه؟)۱۱ دی خریدمش تازه دیشب حسش اومد و گوش دادم!اونم عصار+شهرداد روحانی!یه ترانش خیلی قشنگه مال افشین مقدم:بغض نکن گریه نکن اگر چه غم کشیده ای/برای من فقط بگو خواب بدی که دیده ای  

کلا قیافه ی ما تا ۱۶ اسفند(علوم پایه)به شکل امتحانه!!

یه بازی بود آره چی؟آها یلدا خب چیز من نشد که بشه!دیگه ببخشید!مرسی آزاده جان و همچنین نگارنده (با دعوت همراه با التیماتوم هاش!)ولی حالا یه چیزی به جاش ٬باشه؟! یه پرونده هست مال سال تحصیلی ۷۰-۶۹

اگه گفتین کی؟سالی که آمادگی بودم!یه پرونده که دفتر فیلیه و پر کاردستی و نقاشی و هنرنمایی های من! و مربی گلم کلی تزئینش کرده بود خیلی نوستالژیکن این پرونده ها(من از ۳ ۴ سالگی میرفتم مهد کودک)چند روز پیش به چشمم خورد البته بالای کمد تو یه کارتون!خب بذلرید صفحه ی دومش رو بنویسم از آخرش شروع میکنم

...عزیزم:این پرونده مجموعه ای از کارها و فعالیت های تو در طول سال تحصیلی ۱۳۶۹-۱۳۷۰ در مهد کودک میباشد.امیدوارم بعدها مراجعه به آن خاطره ی دوران کودکی را در نظرت مجسم کند و به یاد داشته باشی که ما همیشه خیلی دوستت داشته و برایت آرزوی خو شبختی میکنیم.                                       

                                                                                          مربی تو

سوالی چند از کودک عزیزم(منو میگن!)

۱-دوست داری وقتی بزرگ شدی چکاره بشی؟خانم دکتر(آره من همیشه میخواستم همین بشم البته سوم دبستان میخواستم فضانورد بشم اون موقع برادرم کتابای نجوم میگرفت واسم یادش بخیر)

۲-اگر دو تا بال داشتی کجا میرفتی؟هر جا دلم خواست(!!)

۳-چه رنگی را بیشتر از همه دوست داری؟قرمز(الان اسیر آبیم!)

۴-چه غذایی را خیلی دوس داری؟قورمه سبزی(و هنوز هم!)

۵-حالا بگو ببینم چه میوه ای را بیشتر از بقیه میوه ها دوست داری؟گیلاس

۶-دلت میخواهد چی جایزه بگیری؟نمیدونم(احتمالا چیزای زیادی مد نظرم بوده یادم نیس۱۵سال گذشته آخه!)

۷-دوست داری صبح ها چه کسی تو را به مهد کودک بیاره؟مامانم

۸-حالا بگو ببینم دوست داری بعد از ظهر ها کی بدنبالت بیاید؟بابام(ای محافظه کار!)

۹-میتونی اسم سه تا از بچه هائی را که خیلی دوست داری بگی؟ترانه(لپمو میکشید!)-فاطمه(یادم نیس!)شیرین(شیرین با چشای آبی و لباس قرمزی!)

۱۰-خوب بگو دوس داری سال آینده باز هم به مهد کودک بیایی؟بله(مث اینکه خیلی خوش گذشته بود(عالی بود در واقع!) ولی نشد سال دیگه هم برم آخه باید میرفتم مدرسه!تا کی بی سوادی؟ها؟)

این اطلاعات رو ببرید بدید به اینتر پل کلی گیرتون میاد!!!

یه ساله!

خوب از عنوان معلوم شد دیگه!اینجا یه ساله شده آره یه سال پیش من کر کره ی اینجا رو کشیدم بالا!بله جونم براتون بگه!که منم وبلاگ خون و وبگردی بیش نبودم!دست روزگار و هل دادن های این دوست نا باب!آره با توام نگارنده به قول خودت همین تو!قبلا هم بهت گفتم این جنبه ی دوستیمونو خیلی دوس دارم(بقیشو فردا برات میگم!!!!)

من اینجارو شمارو دوس دارم به وبلاگ خیلیاتون عادت کردم خیلی وبلاگا هس که وقتی میشینم توش حس خوبی بهم میده!جو صمیمی و میون دوستای وبلاگیم بودنو دوس دارم تو این جمع خیلی وقتا غم هامو فراموش میکنم! یه وقتایی دلم خواسته از نزدیک ببینمتون من به داشتن دوستای خوبی مثل شما افتخار میکنم

نمیخوام از کسی اسم ببرم میترسم یه نفر جا بمونه یا بمونم کیو اول بنویسم کیو دوم نه!وای نه استرسی شدم!

این کامنتا چیز خوبین نه؟به کامنتای اوایل که فک میکنم یاد پدر وسورنا  میافتم و وبلاگای خوبشون وای از اون موقع تا حالا چقده دوستای خوبی پیدا کردم!

از اون جایی که عقده ی خواهر ۳۰ سال اینا!منو کشت!(من خواهر ندارم)اینجا هم پیدا کردم شمسی خانم و شرتو ( آخه کامنتاتون خیلی دوستانه و خواهرانست!)البته شرتو جان ۳۰ سالشون نیس و کمترن و این ذهنیت خودم بوده!(تو بازی یلدا فهمیدم!ببخشید شرتو جان نشستم حساب کردم!)

خدا همه ی شما دوستای خوبو نگه داره!آمین!

وبلاگم تولد یه سالگیت مبارک!

کریسمس مبارک(۲)

و امروز تولد مسیح بود ٬ مسیح مسیح مسیح٬حتی در تکرار نامش آرامش عجیبیست!

چشامو میبندم یه کلیسا با پنجره های رنگی مجسمه ی مریم مقدس و عیسی مسیح در آغوشش همنوایی آدمای توی کلیسا با نور جادویی شمع .کاش میشد برم!

کریسمس مبارک!

پی نوشت:رفتم این کارت پستال رو واسه خودم خریدم:

christmas postal card

 

دوس داشتنی کوچولو

هفته ی پیش رفته بودم خشکشویی روز سرد غمناکی بود  یه دختر کوچولو دست تو دست مامانش وایستاده بود جلوی من با  کلاه منگولی!برگشت و به من نگاه کرد با یه لبخند قشنگ اون صحنه کاملا جلو چشممه خیلی خوشگل بود تپل و سفید و ناز تو فکر اون فرشته ی کوچولوی مهربون خدا بودم و به سرعت میرفتم توی خیابون بعدی یه دختر مامانی ریزه ی نیم متر که چه عرض کنم نیم وجبی که داشت تاتی تاتی راه میرفت(ای جانم!)و باباش کنارش مواظبش بود دیدم٬ پیاده رو کمی شلوغ بود و جای زیادی نداشت واسش وایستادم تا رد شه از کنارم داشت رد میشد یه دفعه مث برق سرشو آورد بالا و با یه عالمه مهربونی خندید به سختی فرصت عکس العمل داشتم تازه وقتی هم تو تاکسی نشستم یه دختر بامزه ی دیگه داشت با تموم وجودش و خیلی متمرکز! یه شعرو واسه مامانش میخوند و رد میشد و دوباره لبخندو رو لبام نشوند دیگه وجودم از یه لذت دوس داشتنی پر شده بود یه لحظه حس کردم با وجود این موجودات فرا زمینی که میون این آدما زندگی میکنن به معجزه نیازی ندارم یا شاید بیشتر ایمان آوردم که معجزه وجود داره(miracles do exist!)

حالا که فک میکنم میبینم مراد خونه ی مادر بزرگه خیلی بچه ی خوب وبا شخصیتی بوده و من دوسش داشتم البته یه اشکالی داشت اونم اینکه خیلی میرفت بالا دیوار(پرچین) و با همسایه(مادر بزرگه اینا!)حرف میزد!

شبکه ی یک داشت سیمای نوجوان میداد مجری میگفت که پای برنامه باشن و ببینن نامه هاشون خونده میشه یا نه! خیلی کار پستیه به نظر من!

روز جهانی کودک و تلویزیون مبارک به یاد روز کودک و تلویزیون هایی که ذوق مرگ میشدم و تا ۹ ۱۰ شب برنامه بود اوه اوه بعدشم تکالیف شنبه!هنوزم واسم ته مونده ی شادی هاش مونده حتی با وجود کارتون های بعضا نچسب!! الان!

امروز اولین روز زمستونه٬سرده خیلی ابریه تاره دیگه دیگه خب نمیدونم این زمستون تموم شه شر خیلی چیزا کنده شده تا غر غر ادامه پیدا نکرده برم!

زمستون خوبی داشته باشید!!

 

چه کنم...

درست زمانی که شروع به اجرای تصمیم میکنی تردید می یاد!

سخته وقتی باید تصمیمی که مجبوری و به نفعته بگیری در حالیکه دوس نداری یا سر تا پا تردیدی!

امروز این عکسو گرفتم با یه دل بیشتر غمگین:

نه نمیخوام از جادوی پاییز تو این پست بگم چون پست غمناکیه تقریبا!دانشگاه زیبای من پاییز جادوییش باشه واسه یه پست دیگه.

این دانشگاه منه ممکنه ۲ ترم نتونم اینجا باشم به خاطر همون آلرژی باید تصمیم رو این روزا بگیرم اونم در حالیکه به امتحان ترم نزدیکم و این آزمون علوم پایه(نفرین حذف شد)!باید به مهمانی تو یه دانشگاه دیگه فک کنم دور از مامان بابا دور از دوستام و بچه های کلاس که امروز با دیدن تک تکشون کلی دلم میگرفت دلم خیلی تنگ میشه میدونم البته هنوزقطعی نیس!

میدونم اینم یه تجربه ی جدیده که اولش سخته!یک دفعه از خونه دور شدن...

دارم به آهنگ مرو ای دوست دکتر اصفهانی گوش میدم اولش با ریتم شبیه نم نم بارون مث حال دل من شروع میشه

...چه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل چه کنم با این درد دل من ای دل من!چه کنم با دل تنها...

از اون آهنگاییه که تا مغز استخون حسش میکنم! باهاش میخونم از دیشب تا حالا مدام در حال گوش دادنم  دیشب حس میکردم نوشته های تراک از یه طرف گوشم میرن تو از یه طرف دیگه در میان!

همین!